همین...
باور کن لذتی که در سادگی هست در هیچ چیز دیگه پیدا نمی کنی.
ولی دیگر نا امید شده بودم نشستم و سرم را بین زانوهایم گذاشتم چرا به خود من نگفتی؟؟
نظرات شما عزیزان:
باران گفت : نمی بوسمت
سرما می خوری
رد شدم و رفتم تا به دریا رسیدم
دریا با دلی مواج گفت : دوستت دارم
ولی
در آغوش نمی کشمت چون غرق می شوی
باز هم دل شکسته رد شدم و رفتم
رسیدم به خورشید
خورشید با نگاهی پر غرور گفت :
من عاشقت هستم
دست سردت را نمی گیرم چون از گرمای وجودم میسوزی
باز هم گذشتم...
این بار باد با دلی طوفانی سراغم آمد و گفت:
نمی توانم با تو باشم چون در من گم می شوی
در همین حال خدا آمد و گفت:
بنده ی من این ها همه مخلوق من بودند
خدا آغوشش را باز کرد و من برای همیشه به او پناه بردم
اینجا بود که معشوق خود را یافتم عاشق او شدم
عاشق خدای خودم
Power By:
LoxBlog.Com |