داستان عاشقی من با خدا ((دلنوشته:nirvana))


همین...

باور کن لذتی که در سادگی هست در هیچ چیز دیگه پیدا نمی کنی.

باران گفت : نمی بوسمت
                                 
سرما می خوری

رد شدم و رفتم تا به دریا رسیدم

دریا با دلی مواج گفت : دوستت دارم

ولی

در آغوش نمی کشمت چون غرق می شوی

باز هم دل شکسته رد شدم و رفتم

رسیدم به خورشید

خورشید با نگاهی پر غرور گفت :
                    
من عاشقت هستم

ولی

دست سردت را نمی گیرم چون از گرمای وجودم میسوزی

باز هم گذشتم...

این بار باد با دلی طوفانی سراغم آمد و گفت:

نمی توانم با تو باشم چون در من گم می شوی

دیگر نا امید شده بودم  نشستم و سرم را بین زانوهایم گذاشتم

در همین حال خدا آمد و گفت:

بنده ی من این ها همه مخلوق من بودند

چرا به خود من  نگفتی؟؟

خدا آغوشش را باز کرد و من برای همیشه به او پناه بردم

اینجا بود که معشوق خود را یافتم عاشق او شدم

عاشق خدای خودم



نظرات شما عزیزان:

amir ali
ساعت0:02---2 تير 1392
سلام گلم وبلاگ خوب و جالبی داری از مطالبش لذت بردم ازوبلاگت خوشم اومده اگه دوست داشتی به وبلاگ منم یه سری بزن در ضمن مایل به تبادل لینک هم هستم اگه افتخار دادی تو بخش نظرات و یا ای دی یاهو خبرم کن تا تبادل لینک هم داشته باشیم بای

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در شنبه 1 تير 1392برچسب:همین,,,,ساعت 10:49 PM توسط nirvana| |


Power By: LoxBlog.Com